کوزه عسل
مرد که ریشهای بلند و سپیدش را هوای سرد کوهستان به بازی گرفته بود همچنان در دهانهی غار ایستاده بود و هر لحظه بیشتر ردای کهنه و سوراخش را به خود میپیچید. این پا و آن پا میکرد تا گروه مرکب سوار به نزدیک غار رسیدند. آن وقت با سرعت روی سنگریزهها سر خورد و از سراشیبی پایین آمد. با چنان سرعتی افسار یکی از اسبها را گرفت که اسب ترسید و حرکتی کرد و مرد نزدیک بود بر زمین بیافتد. خودش را نگهداشت. چند لحظه با چشمان ریز و بیرنگش به صورت سوار خیره شد: «ای جوانمرد! نمیدانی چقدر آرزوی دیدارت را داشتم تا اینکه شنیدم در مسیر خراسان از اینجا خواهی گذشت. مدت زیادی است که منتظرم تا از تو بخواهم به کلبه ویرانه من بیایی و آن را با شمع وجودت روشن کنی» همهمه دیگر سواران که به گوشش خورد حاکی از آن بود که به دنبال کارش برود و اصرار نکند، چون راه درازی در پیش دارند. دوباره در افسار اسب محکم چنگ انداخت. در خود قدرتی عجیب دید تا هر طور شده نگذارد این فرصت از دست برود. یا ابن رسول الله، من سالهاست در این بیابان ذکر میگویم و همیشه اجداد پاک شما را ستایش کردهام. من دوستدار شما هستم. آیا چشم دوستدارتان را به قدوم خود روشن نمیکنید؟»
او که از اسب پایین آمد برادرانه آغوش باز کرد و مرد شانهاش را بوسید. طولی نکشید که در دلش قسم خورد رایحه بهشت به مشامش رسیده است. مرد خواست راهنمایی کند که از آن سراشیبی بالا بروند، اما او ایستاد و به سمت سواران برگشت: «شما هم پیاده شوید. قدری در منزل این مرد استراحت میکنیم.» در جا خشکش زد. نیم نگاهی شرمگین به سواران انداخت و فهمید شاید بیشتر از سیصد نفر باشند. قلبش تند میزد. زود خودش را جمع و جور کرد و به رویش نیاورد: «بفرمایید، بفرمایید منت میگذارید»
ساعتی بود که همه نشسته بودند. از تنگی جا میترسید روی دست و پای کسی پا بگذارد، اما این مانع نشد که چندین بار به بیرون غار برود و نگاهی به تنها کوزهی عسل و قرص نانی که پشت تخته سنگ کنار غار پنهان کرده بود نیاندازد و دوباره برگردد و پنهانی به شمار مردان گرسنه نگاه نکند. آخرین بار که برگشت فهمید بیفایده است، هر چه بشمرد کم نخواهند شد، به قدری که کوزهای عسل و قرصی نان سیرشان کند. گوشهای نشست و از شرم اشک در چشمانش حلقه زد و نتوانست به سمت آقایی که دعوتش کرده بود نگاه کند. مدتی نگذشت که شنید کسی صدایش میکند، سربلند کرد، خودش بود. با احتیاط از لابهلای دست و پاها گذر کرد و دو زانو کنارش نشست، اما به صورتش نگاه نکرد. امام گفت: «نگران نباش، هر چه داری بیاور»
دوباره که بازگشت، طوری که انگار میخواست کسی نفهمد، همان کوزه عسل و قرص نان را جلوی او گذاشت: «شرمندهام یابن رسول الله. تو دعوت مرا قبول کردی و به کلبه حقیر من آمدی و من طعامی غیر از این ندارم که از تو و همراهانت پذیرایی کنم. به بزرگواری خودتان مرا ببخشید.»
امام بدون اینکه پاسخی بدهد ردای خود را به روی نان و عسل انداخت و زیر لب زمزمهای کرد. مرد تند تند میرفت و میآمد و تکههای نان و عسلی که از زیر ردا بیرون میآمد، میگرفت و جلوی مهمانان میگذاشت. آخرین تکه را که جلوی سیصدمین نفر گذاشت نفس راحتی کشید، پسر رسول خدا با لبخندی شوخ او را نگاه میکرد.
مرد با چشمانی نمناک جلوی غار ایستاده بود و از بلندی به کاروان که دور میشد، خیره مانده بود. باد در ردای پارهاش نفوذ میکرد. با پشت دست بینیاش را پاک کرد و ردا را به خود پیچید و به سمت غار برگشت. قدمی برنداشته بود که در جا خشکش زد. پشت همان تخته سنگ کنار غار چشمش به کوزه عسلی افتاد و قرص نان، خطوط چهره پیرش در هم کشیده شد. کنار تخته سنگ بر زمین نشست و قرص نان را به دست گرفت: «رحمت خداوند شامل حالش نشود هرکس که به امامت شما مشکوک باشد.» آهی کشید و به حرکت کاروان در دور دست خیره شد و صدای هق هق گریهاش در کوهستان پیچید.
منبع:
کتاب خورشید شرق، ص 149.
عباس بهروزیان